دلنوشته 31
شنبه :24/04/91 امروز بابا داريوش وقت دكتر داشت و صبح بعد از خوردن صبحانه رفت دكتر اين چند روز كه پيشمون بود براي تو بهتر بود ديشب با عمه شوري خيلي حرف زدم ميخنديد ولي غم تمام كلامش رو پر كرده بود بابا داريوش اومد و ناهار خورديم تو نخوابيدي زيباي من ولي بقيه يه چرتي زدن بعد از ظهر هم مونديم خونه غروب با بابا داريوش رفتين توي ايوان تا يكم بازي كني آخه بابايي نميزاره تو تنهايي بري تو ايوان ميترسه با اينكه ديوارهاي ايوان بلنده ولي بازم احتياط ميكنه ... شماها توي ايوان بوديد منم داشتم چاي دم ميكردم از تنها كاري كه واقعاٌ متنفرم كه ديدم بابا داريوش داره ميخنده اومدم پرسيدم چي شده ؟؟؟؟ ميگه آوين گفت ...
نویسنده :
مامان آوین کوشولو
13:48