آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 31

      شنبه :24/04/91 امروز بابا داريوش وقت دكتر داشت و صبح  بعد از خوردن صبحانه رفت دكتر اين چند روز كه پيشمون بود براي تو بهتر بود ديشب با عمه شوري خيلي حرف زدم ميخنديد ولي غم تمام كلامش رو پر كرده بود بابا داريوش اومد و ناهار خورديم تو نخوابيدي زيباي من ولي بقيه يه چرتي زدن بعد از ظهر هم مونديم خونه غروب با  بابا داريوش رفتين توي ايوان تا يكم بازي كني آخه بابايي نميزاره تو تنهايي بري تو ايوان ميترسه با اينكه ديوارهاي ايوان بلنده ولي بازم احتياط ميكنه ... شماها توي ايوان بوديد منم داشتم چاي دم ميكردم از تنها كاري كه واقعاٌ متنفرم كه ديدم بابا داريوش داره ميخنده اومدم پرسيدم چي شده ؟؟؟؟ ميگه آوين گفت ...
29 تير 1391

دلنوشته 30

شنبه : ١٧/٠٤/٩١  یکشنبه : ١٨/٠٤/٩١ عمر مامان كل اين دو روز رو به بهونه گيري هاي تو گذشت حتي ديگه پارك هم نمي اومدي و مدام گريه ميكردي البته حق داري هر روز صبح وقتي چشم باز ميكردي دور و برت شلوغ بود و حالا بعد از يك ماه دو باره تنهايي و تنهايي و تنهايي بميرم برات تنها شانسي كه آوردم اين دفعه مريض نشدي فقط يه كم اشتهات كم شده كه اونم اميدوارم به مروز زمان خوب بشه باور كن دارم از كمر مي افتم مدام توي بغلمي و داري نق ميزني   دوشنبه : ١٩/٠٤/٩١ يه چند وقتي بود كه بابا داريوش يه مريضي كوچيك داشت و امروز وقت عمل گرفت و رفت واسه عمل روز خوبي نبود كلاٌ اسم اتاق عمل كه مياد من استرس ميگيرم با اينكه باب...
23 تير 1391

دلنوشته 29

         شنبه : ١٠/٠٤/٩١    قرار بود خانواده عمو بهروز از طرف بيمارستان برن مشهد به ما هم پيشنهاد دادن مياد بريم يا نه ؟؟؟؟ ما هم كه از خدا خواسته ميگن تعارف اومد نيومد داره بدونه چون و چرا قبول كرديم و زحمت همه چي افتاد گردن عمو بهروز و خوشحالي اين سفر هم نصيب ما شد براي رفتن بليط هواپيما گيرمون نيامد و مجبور شديم با قطار بريم البته من قطار را دوست دارم ولي براي شما و بابا و عطيه و عسل يه تجربه جديد بود كه زياد هم براتون خوشايند نبود مخصوصاٌ بابات ووووووووووووووواي كه چقدر غر زد تو هم نميرفتي دستشويي همهاش به عمو بهروز ميگفتي عمو اين دستشويي اش تكون مي...
19 تير 1391

دلنوشته 28

عشق مامان سلام بالا خره راهی تهران شدیم خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم اول رفتیم خونه مامانی تا من برات یه کم لباس تابستانی بخرم ، وای که نمیدونی چقدراین تهران شلوغ و دود گرفته برات تازگی داشت بردمت بارک و تو از دیدن این همه بچه توی بارک تعجب کرده بودی.   جمعه 26/03/91 صبح از خواب بلند شدیم و بعد از یه دوش آب گرم حسابی آماده شدیم و رفتیم خونه بابا لیرج نمیدونی وقتی مامان ناهید و بابا ایرج رو دیدی چقدر خوشحال شدی ولی عطیه و عسل خونه مامان بزرگشون بودن وتو مدام دنبالشون می گشتی بعداز ظهر هم عمه فرشته اومد و شام با اومدن عمه ها همه دور هم خورده شد ...... دلم لک زده بود برای یه دور هم بودن اونم به این طریق( یعنی یه غیبت در حد تیم مل...
4 تير 1391
1